پاسخ اینکه "آیا رفتن به جای دیگر [هر جا باشد] ارزش زحماتش را دارد؟" را نه من می دانم و نه هیچ کس دیگر! بستگی به شخصیت افراد دارد و نگاهشان به زندگی، ارزشهایشان، توقعشان از زندگی، اهدافشان، داشته هایشان، آرزوهایشان و خیلی چیزهای دیگر. از یک فرد تا فرد دیگر هم تفاوت دارد. شنیده ام که ایرانی بوده که بعد از 6 ماه هوس ایران کرده، یا حتی 7 سال یا 40 سال! من هم تا قبل از آمدن نمی دانستم که نگاهم بعد از یک سال چه خواهد شد و نمی دانم در 5 سال دیگر چه خواهد شد! اما من با نشستن و فلسفه بافی مخالف بوده و هستم وقتی که امکان عمل کردن و تجربه کردن هست، حالا هر چقدر که زحمت داشته باشد. به قول برادرم "کل زندگی یک ریسک است".

بگذارید به سه چیز بپردازم: جا، ارزش، و زحمت!

استاندارد زندگی در اروپا معمولاً بالاتر از آمریکاست. اما تنوع نژادی در اینجا بیشتر است. حداقل چیز که تا کنون برای من داشته تجربه زندگی در جای دیگر بوده است با آدمهای دیگر، زبان دیگر، نگاه دیگر، آموخته های دیگر و شناخت دیگری از خودم. چون من اهل تجربه کردن و خطر کردنم، سفر کردن، کشف کردن (از طبیعت و فرهنگ و جامعه تا خود)، اهل شناختن و آموختن، آموزش دادن... "کیمیاگر" پائولو کوئیلو مثال خوبی ست. قبلاً تلنگری زده بودم که برای من افکار پیرامونم مهمترند تا خود پیرامونم. این از تعریف "جا".

اما تعریف "ارزش" چیست؟ آیا اهمیت دادن به یک چیز است؟ اگر هست آن یک چیز چیست؟ شاید زمان باشد. شاید بقول یکی از دوستانم "چشم پوشی از خوشبختی های کوچک دم دست برای رسیدن به خوشبختی های بزرگ آینده" باشد. شاید هم اولویت داشتن یک چیز از بین همه چیزهای موجود باشد. آن وقت به چیزی نیاز است که در همه حال ارزشمند باشد، چیزی که کمترین اثری از "شکست" یا "باختن" در آن باشد. چیزی که حس برنده بودن را در ما اغنا کند. "تجربه" با این "ارزش" چه مأنوس است!

اگر کتاب انسان در جستجوی معنی ویکتور فرانکل را نخوانده اید حتماً بخوانید بخصوص آنجا که که از معنی شناسی رنج می گوید. اینکه گاهی چیزی برای انسان با ارزش و معنی دار می شود بخاطر زحمتی که برای داشتنش می کشد. مثل زحتمی که مادر برای حمل نوزاد متحمل می شود. یا عمیق تر شدن یک عشق برای ما نه بخاطر اینکه کسی می گوید دوستمان دارد، بلکه برای اینکه ما دوست داشتن را به او ابراز می کنیم. درست یا غلط مثل پرداخت هزینه برای داشتن چیزی می ماند، مثل سرمایه گذاری کردن. چیزهایی مهم می شوند چون برایشان هزینه هایی کرده ایم و برای بدست آوردنشان زحمت کشیده ایم. درد و رنج جزئی از واقعیت زندگی ماست که به زندگی مان معنی می دهد. اگر قرار بود طلا مثل میوه درختی در دسترس باشد، ارزش طلایی خود را از دست می داد. این هم از تعریف "زحمت".

آیا باید "ترس" داشته باشیم که شاید همان طوری که فکر می کردیم نشود؟! اگر معنی ترس از "ناشناخته بودن" بیاید، راه چاره اش شناخت است. شناخت هم بی تجربه بدست نمی آید. چه خوب است که موقعیت جدیدی که در پی اش هستیم با تصور ما همگون باشد. اما اگر نبود هم چرا جای جدید را منطبق با تصورمان تغییر ندهیم؟ و اگر ناشدنی ست چرا از جای جدید به همان گونه که هست نیاموزیم؟! اگر سرسختی ارزش است، انعطاف پذیری هم در جای خودش ارزشمند است. تغییر سخت است چون وضعیت موجود، تجربه تضمین شده ای ست که بواسطه تطبیق با آن احساس رضایت داریم. چارلز داروین می گوید: "قویترین گونه ها نیستند که بقا می یابند و نه حتی باهوشترین آنها، بلکه آنهایی که در برابر تغییر بیشترین واکنش مناسب را نشان می دهند".

زمانی یکی از بهترین دوستانم در ایران – که اکنون در کاناداست- از من پرسید که آیا در زندگیم کاملاً احساس خوشبختی می کنم.
گفتم که خوشبختم!
گفت: پس تو دیگر هیچ پیشرفتی نخواهی کرد!
متعجب شدم و معترض.
گفت: اگر معنی خوشبختی رضایت از موقعیتی باشد که داری، پس برای زندگی و تغییر آن تلاشی نخواهی کرد. چون همان ذره ای از تمایل برای تغییر شرایط است که بهانه ای برای دگرگونی می شود...

زندگی می تواند قسمتی رضایت باشد تا به بهانه آن از زندگی لذت ببریم و قسمتی نارضایتی تا دلیلی برای دگرگونی و شناخت شود. زندگی متوقف نمی شود زیرا "تکامل" یک مسیر است نه یک هدف. "زندگی" نیازمند معانی بی انتهایی ست تا به آن "زندگی" بدهد!

 

منبع: http://inusa.blogfa.com/