بيخودي!
ریوکان، استاد ذن، در نهایت سادگی می زیست. در کلبه کوچکی در پای کوهی زندگی می کرد. شبی دزدی وارد کلبه شد و دریافت که چیزی برای سرقت وجود ندارد.
ریوکان،در آن لحظه از راه رسید و غافلگیرش کرد و بی درنگ گفت:
«فکر می کنم از راه دوری آمده باشی. نباید دست خالی برگردی. لطف کن و این لباسهای مرا به عنوان هدیه بپذیر.»
مرد حیران ماند. سپس رختها را گرفت و گریخت.
ریوکان، لخت نشست به تماشای ماه. با خود گفت:
«مرد بیچاره! چقدر دلم می خواست این ماه زیبا را به او هدیه کنم.»
منبع: مه راز
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۸۸/۰۴/۲۵ ساعت 20:9 توسط جوادرضا واحدی
|
تـقاطع محلی است برای تبادل آزاد آراء و نظرات مختلف در خصوص مسایل روز